ورزنه ای ها

متن مرتبط با «تا حالا دقت کردین؟!» در سایت ورزنه ای ها نوشته شده است

تاوان

  • تبریک سال نو به همه ی دوستان

  •   یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باش  ,1393,سال نو,نوروز,سال 1393,اس ام اس,اس ام اس جدید,سال اسب,پیام تبریک,اس ام اس تبریک نوروز,SMS,S M S,NOROUZ, ...ادامه مطلب

  • تام و جری به زبان ورزنه ای...

  • !!! میلی و مُش خُ زوُنی وَرزُنِه ای !!!     *   دانـــلــود کــنـــیـــــــد   *   ,باحال,طنز,خنده دار,خنده بازار,مطلب جالب,جالب انگیز,ورزنه,ورزنه سیتی,نگین شرق اصفهان,شهر ورزنه, ...ادامه مطلب

  • متا’سفم

  • متأسفم!!! نتونستم برای زنتون کاری کنم!!! ( طنز و خنده دار ) راهروی بیمارستان – روز – داخلیمردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی “اتاق عمل”.چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند…دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم… باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی… اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده…با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.دکتر: هه! شوخی کردم… زنت همون اولش مُرد!!!!, ...ادامه مطلب

  • تا حالا دقت کردین؟!!!

  •   دقت کردین ؟ لذتی که در “کوفت” گفتن مامان هست در “قربونت برم” هیچکس نیست ؟ . . دقت کردین بعضیا تا باهامون دوست میشن ۱ماه قبلش یه تصادف هولناک داشتن که هم ماشینشون (ترجیحا مدل بالا) و گوشیشون (iphone کمتر راه نداره اصلا) توی اون تصادف نابود شده ؟ الان ۱۱۰۰ دستشونه و باباشون تنبیهشون کرده پیاده روی میکنن ؟ . . دقت کردین تو فیلم و سریال های ایرانی وقتی دوتا دانشجو میخوان عاشق هم بشن باید پسره اشتباها به کیف دختره بزنه تا همه وسایلش بریزه و تو جمع کردن کمکش کنه و عاشقش بشه ؟ . . دقت کردین همیشه مهمترین و قشنگترین ترین اس ام اس ها *some text missing* میشه ؟؟؟ . . دقت کردین وقتی دارین موقع فوتبال نگاه کردن تخمه میخورید اگر یه دونه از اون مغز تخمه ها بیفته رو زمین تا کل خونه رو نگردی و پیداش نکنی بیخیال نمیشی ؟ . . دقت کردین درست وقتی که عجله داری یا هوا سرده یا جیش داری ؛ کلیدت تو غیر قابل دسترس ترین سوراخ کیف و جیبت مدفون شده ؟؟؟ . . دقت کردین ؟ فقط کافیه در ماشینت باز باشه ، عالم و آدم میان بغل دستت که بگن در ماشین بازه … حالا اگه بی بنزین تو خیابون بمونی ، هیشکی آدم حسابت نمیکنه !  ,باحال,طنز,تا حالا دقت کردین؟!,خنده دار,مطالب جالب, ...ادامه مطلب

  • چند تا جک خنده دار

  •  يارو وسط دانشگاه دستش تو دماغشه 1ساعت بهش زل زدم بلكه خجالت بكشه برگشته به من ميگه آقا مزاحم نشو كار دارم ! اينم از مجلس ختم، با كفش رفتيم با دمپايي برگشتيم ! طرف سوار اسب شده، عكسشو گذاشته فيس بوك، ميگه اون بالاييه منم !       به ادامه مطلب برید...   , ...ادامه مطلب

  • داستان بسیار آموزنده (حتما بخونیدش)

  • استاتوس

  • رفته بودیم سینما......... از جلوی یه گودزیلا که چه عرض کنم اصلا بیخیال رد شدم ... گفتم کوچولو میشه پاهاتو جمع کنی من رد شم؟برگشت گفت کوچولو باباته......از اون ور برو.... من : گودزیلا ) بقیه افراد )))))))))) , ...ادامه مطلب

  • تا تـــوانـــی دلـــــی بدســـت آور ، دل شکســـتن هنـــر نــــمی باشــــد

  • میدونم یکم طولانیه ولی جون من بخونید ، قشنگه     آنگاه که غرور کسی را له می کنی ، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی ، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی ، آنگاه که بنده ای را ناددیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی ، آنگاه که خدا را میبینی و بنده ی خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی ؟ بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند ؟   اینها را از عاشقی شنیدم که به کسی می گفت که یک روزی همه ی وجودش بود و حالا اون نامرد تنهاش گذاشته !   اون نامرد یکی از دوستامه ... اولین باری بود که گریه ی یک مرد رو می دیدم . اولین بار بود می دیدم که یک مرد جلوی یک دختر اشک بریزه و اینها رو بگه . دلم خیلی واسش می سوخت !!!   به دوستم گفتم که تو حق نداشتی با احساساتش بازی کنی ، اما اون خیلی راحت به میون حرفم اومد و گفت : ما فقط یه دوست بودیم ، رابطه ی ما هم یه دوستی معمولی بود !   نمی دونم چرا همیشه آدمایی که تو عشق و دوست داشتن همه چیزشون رو می بازن نصیب کسانی می شن که قدرتشون رو نمی دونن ؟!   و جالب اینجاست که آدمای بی احساس تو یه عشق دیگه همون شکستی رو تجربه می کنن که قبلاً فکر می کردن همه چیز فقط یه دوستیه ساده است !   پس دوستای گلم ، حواستون باشه که دلی را حتی برای تلافی نشکونید ، تا مبادا ئلتونو بشکنن ... آخه میگن چوب خدا صا نداره ... , ...ادامه مطلب

  • یک داستان زیبا

  • مردی مهربان و بذله گو به مرور زمان به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده بود. زن او هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت ، اما دریغ از این که چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود، تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از این رو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعت ها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه راهب رساند. قصه خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد. راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است.زن گفت : ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند . زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه کوهستان شد. آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد . از شدت ترس بدنش می لرزید، اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد . هر شب چند گام به غار نزدیک تر می شد. تا آن که یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد ، اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شب های متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیک تر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید. تا این که در یکی از آن شب ها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیک تر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر این گونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند . زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد، به ملایمت به او غذا می داد. هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود. هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید . چند ماه دیگر نیز این گونه گذشت . تا آن که شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه خانه اش شد. صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت . تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و, ...ادامه مطلب

  • داستانک

  • پسره به دختری که تازه باهاش دوست شده بود میگه : امروز وقت داری بیای خونمون؟ دختره : مامانم نمیذاره با چه بهونه ای بیام؟ پسره : بگو میخوام برم استخر... دختره اومد خونه دوست پسرش پسره : تو که اومدی استخر مثلا باید موهات خیس باشن،برو تو حموم موهاتو خیس کن! وقتی دختره میره حموم،پسره به دوستاش زنگ میزنه... پسره و دوستاش یکی یکی... این آخری که رفت حموم ، نه یک ساعت نه دو ساعت ، موند تو حموم... دیدن این دیر کرد ، رفتن حمومو یهو دیدن دختره و پسره رگ دستشونو باهم زدند و گوشه حموم افتادن و روی دیوار حموم نوشته : نامردا خواهرم بود... نکنید از این کارا دوست دختر شما خواهر یک بنده خداییه شایدم اصلا برادر نداره تکه این اصلا مهم نیست شاید دختره خره احمقه نمیفهمه چه آینده ای در انتظارشه ولی شما نکنید :|  , ...ادامه مطلب

  • تا حالا شده؟!

  • ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﯿﻦ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺟﻠﻮﺗﻮﻥ ﺑﮕﻮﺯﻩ ﻭﻟﯽ ﺷﻤﺎ ﻧﺨﻨﺪﯾﻦ؟؟ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺟﻪ ﺍﺯ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺭﻭ؛ ﺟﺪﯼ ﺑﮕﯿﺮﯾﻦ ! ﺍﻭﻥ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻩ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻏﻤﮕﯿﻨﻪ!!!, ...ادامه مطلب

  • سوتی در سریال ستایش

  •      ش,ستایش2،سوتی سریال ستایش ...ادامه مطلب

  • یک داستان بسیار عجیب

  • اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟» رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده, ...ادامه مطلب

  • داستان خر و زنبور....

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها